مادر از طبقه‌ی پایین صدامون کرد.

ما هم به رسم کمی فراموش شده‌ای، روی پله‌ها شروع کردیم دویدن. که انگشت شست پامون همراهی نکرد و زیر تنمون پیچید و، شد آنچه شد :)

داداش هم که پشت سر ما بود گفت، این حرکتا از سن شما گذشته دیگه.

و راستش شدید به فکر فرو بردم.

27 سال.

یعنی نیمی از فرصتم رو از دست دادم، تازه اگه عمرم طبیعی باشه و .

و حالا که فکر می‌کنم هنوز دست‌آورد مهمی کسب نکردم.

آدم خوبی نیستم

و وقتی هم باقی نمونده


چه حس بدیه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها